فكر نكنم شما اين شعر رو به طور كامل جايي ديده باشيد .
عصر يك جمعه ي دلگير
دلم گفت بگويم بنويسم كه چرا عشق به انسان نرسيده است؟
چرا آب به گلدان نرسيده است؟
چرا لحظه ي باران نرسيده است؟
وهر كس كه در اين خشكي دوران به لبش جان نرسيده است
به ايمان نرسيده است
و غم عشق به پايان نرسيده است.
بگو حافظ دلخسته زشيراز بيايد،
بنويسد كه هنوزم كه هنوز است چرا يوسف گمگشته به كنعان نرسيده است ؟
چرا كلبه احزان به گلستان نرسيده است؟
دل عشق ترك خورد،
گل زخم نمك خورد،
زمين مرد،
زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد،
زمين مرد، زمين مرد ،
خداوند گواه است،دلم چشم به راه است،
و در حسرت يك پلك نگاه است،
ولي حيف نصيبم فقط آه است و همين آه خدايا برسد كاش به جايي،
برسد كاش صدايم به صدايي…
***
…عصر اين جمعه ي دلگير
وجود تو كنار دل هر بيدل آشفته شود حس،
تو كجايي گل نرگس؟
به خدا آه نفس هاي غريب تو كه آغشته به حزني ست زجنس غم و ماتم،
زده آتش به دل عالم و آدم
مگر اين روز و شب رنگ شفق يافته، در سوگ كدامين غم عظمي به تنت رخت عزا كرده اي؟ اي عشق مجسم!
كه به جاي نم شبنم
بچكد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت.
نكند باز شده ماه محرم كه چنين مي زند آتش به دل فاطمه آهت
به فداي نخ آن شال سياهت
به فداي رخت اي ماه!
بيا
صاحب اين بيرق و اين پرچم و اين مجلس و اين روضه و اين بزم توئي ،
آجرك الله!
عزيز دو جهان يوسف در چاه ،
دلم سوخته از آه نفس هاي غريبت
دل من بال كبوتر شده
خاكستر پرپرشده،
همراه نسيم سحري
روي پر فطرس معراج نفس گشته هوايي
و سپس رفته به اقليم رهايي،
به همان صحن و سرايي كه شما زائر آني
و خلاصه شود آيا كه مرا نيز به همراه خودت
زير ركابت
ببري تا بشوم كرب و بلايي؟
به خدا در هوس ديدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،
نگهم خواب ندارد،
قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد،
شب من روزن مهتاب ندارد،
همه گويند به انگشت اشاره
مگر اين عاشق بيچاره ي دلداده ي دلسوخته ارباب ندارد…
تو كجايي؟
تو كجايي؟
شده ام باز هوايي،شده ام باز هوايي…
***
گريه كن
گريه وخون گريه كن، آري
كه هر آن مرثيه را خلق شنيده است
شما ديده اي آن را
و اگر طاقتتان هست،
كنون من نفسي روضه ز مقتل بنويسم،
و خودت نيز مدد كن كه قلم در كف من
هم چو عصا در يد موسي بشود چون تپش موج مصيبات بلند است،
به گستردگي ساحل نيل است،
و اين بحر طويل است
وببخشيد كه اين مخمل خون، بر تن تبدار حروف است
كه اين روضه ي مكشوف لهوف است،
عطش بر لب عطشان لغات است
و صداي تپش سطر به سطرش همگي موج مزن آب فرات است،
و ارباب همه سينه زنان، كشتي آرام نجات است ،
ولي حيف كه ارباب «قتبل العبرات» است،
ولي حيف كه ارباب«اسير الكربات» است،
ولي حيف هنوزم كه هنوز است
حسين ابن علي تشنه ي يار است
و زني محو تماشاست زبالاي بلندي،
الف قامت او دال و همه هستي او در كف گودال و سپس آه كه «الشّمرُ …»
خدايا چه بگويم «كه شكستند سبو را و بريدند …»
دلت تاب ندارد
به خدا با خبرم
مي گذرم از تپش روضه كه خود غرق عزايي،
تو خودت كرب و بلايي،
قسمت مي دهم آقا به همين روضه كه در مجلس ما نيز بيايي،
تو كجايي … تو كجايي… .
شاعر :
سيد حميدرضا برقعي-به نقل از سايت مسجدمقدس جمكران -كانون وبلاگهاي مهدوي