برعکس همه ی آنهایی که از روز اول مدرسه تنها از گریه ها ی خود می گویند.من می خواهم ا ز خوشحالی روز اول مدرسه بگویم :یکی از روزهای دهه ی اول آبان ماه سال 1343 شمسی بودودریک بعد از ظهرآفتابی مادرم(که خدا رحمتش کناد )با زن همسایه در پشت بام مسجد روستا -که در کنار خانه ی ما واقع شده بود .مشغول جمع وجور کردن گندم های شیرزده بود که معمولا برای غذای زمستان آماده می کردند ومن هم که دوسه روزبودبه جهت تما م شدن قالین بیکار بودم تا قالین بعدی برای بافت آماده وسر کار روی دار قالین بافی کشیده شود ومن به کارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابی با یک بچه ی دیگر درکنار مادرم مشغول بازی گوشی ودوندگی بر اطراف گنبذ مسجد بودیم که نا گهان صدای بوق یک ماشین جیپ روسی چادری توجه ما را به خود جلب کرد با عجله به سمت ماشین رفتیم که سه نفر از آن پیاده شدند وبعد از سلام وعلیک با یک نفر از مردم روستابه سمت خانه های ده روانه شدند تا دوری بزنند و در کوچه های روستا قدم زنان از وضعیت ده باخبر شوندوآقای بهنیا به راهنما و سپاه دانش تازه از شهر رسیده روستا را معرفی کند .من به پشت بام مسجد بر گشتم ودیدم یکی از مردان ده که فرزندش در کلاس ششم ابتدایی درروستا ی مجاور درس می خواندبرای مادرم تعریف می کرد ومی گفت چند روزپیش به شهر رفته بودم در شهر می گفتند : می خواهند برای تما م روستاها معلم مجانی بفرستند تا بچه ها را با سواد کنند.اوادامه داد : آقای بهنیا کارمند اداره ی ثبت اسنادبیرجند به همراه یک معلم (سپاه دانش ) ویک راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خیلی خوب است کاش چند سال قبل این معلم ها را می فرستادند تا ما هم بچه های مان را به روستای خراشاد برای درس خواندن نمی فرستادیم.من که ازشنیدن حرفهای حاجی غلامرضا ذوق زده شده بودم ودر پوست نمی گنجیدم چون از دست استاد قالی باف که هرروز مرا کتک می زد دلم خون بود وحالا می توانستم به بهانه ی رفتن به مدرسه از کار قالیبافی سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه ای بکشم .دقایقی طول کشید تا سپاه دانش وراهنمای تعلیماتی وآقای بهنیا در کوچه های روستا چرخی زدند وبه میدان ده با ز گشتند و با یک مرد ازاهالی روستا کمی صحبت کردند وبعد سپاه دانش را به باغ آقای بهنیا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذیرایی کندوراهنما ی سپاه دانش وآقای بهنیا-خداوند هردوراغریق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشین باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم که صبح برای رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادی خوابم نمی برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در کنارجوی آبی که ازکنار میدان روستا واز میان خانه های ده می گذشت آب بازی می کردیم ومادرم داشت لباس می شست ودوسه مرد هم در میدان ده -که سربارریز-نام داشت منتظر بودندکه سپاه دانش با لباسهای مرتب واطوزده حدود ساعت:/07:30 بامدادبه میدان ده آمد وبعد از سلام وعلیک واحوال پرسی بادومردی که آنجا آماده بودند.حرفهایی زد ومعلوم شد که باید از مردم روستا با صدای بلند دعوت کنند تا شناسنامه های فرزندان مدرسه ای خود را بیاورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت کند وبه شهر برود وبرای آنها کتاب وقلم ودفتر وغیره تهیه کند وبه روستابر گردد .یک نفر با صدای بلند جارزد وفریادزد : اهای مردم ده !شناسنامه های بچه های خود را بیاورید تا اسم آنها رابرای مدرسه بنویسند ویک نفر برداشت وگفت کو؟بچه ای که به مدرسه برود. همه پشت کار قالیبافی هستندوکسی بچه نمی دهد که به مدرسه برود ومرد دیگری که حاجی محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:این بچه واشاره به من کرد ومن هم که خیلی ذوق مدرسه رفتن داشتم ودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپریدم توی خانه ی خود وشناسنامه ام را فورا آوردم وبه دست شوهر عمه ام دادم تا او بدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولین اسمی را که برای مدرسه نوشت ویادداشت نمود.اسم من بود وکم کم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سیزده (13) نفر را برای رفتن به مدرسه آقامعلم روزهای بعد یادداشت کرد وسپس.از مردم ده برای رفتن به شهر راهنمایی و کمک خواست تاروانه ی شهر شود روستا از خودماشین نداشت واتوبوسی هم که از روستای شش کیلومترپایینتریعنی نوفرست به شهر میرفت وغروب بر می گشت رفته بود .باز هم همان حاجی غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده کرد ویک نالین رنگین نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 14 کیلومتر راه را بپیماید تا به لب جاده ی بیرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشینهای عبوری که از زاهدان می آیند به شهربیرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر کار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ی موقتی دیشب آماده شد وما هم با حاجی غلامرضاالاغ را به کنار قبرستان ده وکنار ّباغ آقای بهنیا آوردیم تا وقتی آقا معلم برسد بتواند سوار آلاغ شود .وقتی معلم آمد که راهی شهر شود پرسید چگونه باید سوار الاغ شوم وصاحب الاغ - الاغ را بکنار بلندی برد وبا معذرت خواهی فراوان پرید بالای آلاغ وگفت : این جوری سوار شوید.بعدپایین آمد والاغ را ایستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارالاغ شد وراه افتادیم به سوی جاده.بعد از دوساعت به کنارجاده رسیدیم ونیم ساعتی هم طول کشید تا یک کامیون باری از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهای بعدمن- سوار کامیون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالی آلاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماری می کردم که چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول کشید تا معلم از شهربه روستای ما کوچ نهارجان یا همان کوچ خراشاد برگشت ومقداری نقشه وسایل دیگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام این سه شبانه روز نمی خوابیدم ومنتظر بودم معلم بیاید ومن زودتربه مدرسه بروم.شبی که سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد که 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به کلاس سپاه دانش شدیم وقبل ازرسیدن به باغ آقای بهنیا که معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،می خواندیم:خورشید خانم آفتاب کن یک مشت برنج تو آب کن ما بچه های کردیم ازسرمایی بمردیم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بیرون آمد وماراصدا زد که به پشت بام برویم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشینیم وما هم این کار راکردیم.معلم به نزد ما آمد وسلام کرد واسم تمامی بچه ها رایک به یک پرسید.من آخرین نفری بودم که در کنار دیگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلی است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا کنید.آنگاه چند نقشه آورد وروی دیوار نصب کرد که روی یکی، چهار قوری بودوروی دیگری چهار آهوبودوروی دیگری چهار کاهوویا روی دیگری چهار سینی بود که یکی باسه تای دیگر فرق داشت ومثلا یکی از قوری ها دسته نداشت ویکی ازآهوها دم نداشت و.به همین طریق .ازتمای بچه هاخواست که :صدای آهو کاهورا با صدای بلندفریاد کنند وبگویند : اخرآهو وکاهو ٌصدای اودارد وبعد گفت درنوشتن هم آخر آهو صدای (او )دارود ونیز:گفت آخر قوری وسینی هم صدای :(ای) داردودرموردنقشه های بعدی هم همین طورتوضیح داد ووقتی از همه ی بچه ها خواست که در قوری ها چه فرقی می بینندهمه ی افراداشتباه پاسخ دادند ووقتی ازمن پرسید : شما بگو .گفتم :یکی از قوریها دسته ندارد ویکی از آهوهادم ندارد.پرسید اسم شما چیست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ی بچه ها گفتّ برای آقا محمد حسن دست بزنیدوهمه دست زدندوبا لاخره نزدیک ظهرگفت: بروید به خانه های تان وبعدازظهر ساعت 2 دوبار ه به کلاس بیایید وماهم عصر به کلاس آمدیم وبعداز توضیحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتیم در حالی که هیچ بچه ای هم گریه نکرده بود وهمگی هم از داشتن چنین معلم خوبی خوشحال بودیم ودر پوست خود از شادی نمی گنجیدیم.وبه اینترتیب روز اول ودوهفته ی اول مادر مدرسه صرف آموزش از روی نقشه ها شد وتا درسفربعدی آقامعلم از شهر برای ماکتاب ودفتر وقلم آورد واولین کلمه ای که به ما یاد داد :آب وبابا بودومن هم درسن دوازده سالگی به مدرسه پا نهادم ومن توانستم در طول یک سال مدرسه سه کلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهی کلاس چهارم در روستای مجاورینی خراشاد شوم. واکنون کهاین خاطراترابرای شما خوبان بیان می کنم 48 سال از آن تاریخ کذشته است واکنون بیش از چهل وبلاگ وبیش از 90 فتوبلاگ و آلبوم عکس در سایتهای ایرانی وجهانی ایجاد کرده ام د به نوشتن مشغولم موید باشید یادآن روز اول مدرسه بخیر .محمد حسن اسایش---
باسمه تعالي -برعكس همه ي آنهايي كه از روز اول مدرسه تنها از گريه ها ي خود مي گويند.من مي خواهم ا ز خوشحالي روز اول مدرسه بگويم :يكي از روزهاي دهه ي اول آبان ماه سال 1343 شمسي بودودريك بعد از ظهرآفتابي مادرم(كه خدا رحمتش كناد )با زن همسايه در پشت بام مسجد روستا -كه در كنار خانه ي ما واقع شده بود .مشغول جمع وجور كردن گندم هاي شيرزده بود كه معمولا براي غذاي زمستان آماده مي كردند ومن هم كه دوسه روزبودبه جهت تما م شدن قالين بيكار بودم تا قالين بعدي براي بافت آماده وسر كار روي دار قالين بافي كشيده شود ومن به كارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابي با يك بچه ي ديگر دركنار مادرم مشغول بازي گوشي ودوندگي بر اطراف گنبذ مسجد بوديم كه نا گهان صداي بوق يك ماشين جيپ روسي چادري توجه ما را به خود جلب كرد با عجله به سمت ماشين رفتيم كه سه نفر از آن پياده شدند وبعد از سلام وعليك با يك نفر از مردم روستابه سمت خانه هاي ده روانه شدند تا دوري بزنند و در كوچه هاي روستا قدم زنان از وضعيت ده باخبر شوندوآقاي بهنيا به راهنما و سپاه دانش تازه از شهر رسيده روستا را معرفي كند .من به پشت بام مسجد بر گشتم وديدم يكي از مردان ده كه فرزندش در كلاس ششم ابتدايي درروستا ي مجاور درس مي خواندبراي مادرم تعريف مي كرد ومي گفت چند روزپيش به شهر رفته بودم در شهر مي گفتند : مي خواهند براي تما م روستاها معلم مجاني بفرستند تا بچه ها را با سواد كنند.اوادامه داد : آقاي بهنيا كارمند اداره ي ثبت اسنادبيرجند به همراه يك معلم (سپاه دانش ) ويك راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خيلي خوب است كاش چند سال قبل اين معلم ها را مي فرستادند تا ما هم بچه هاي مان را به روستاي خراشاد براي درس خواندن نمي فرستاديم.من كه ازشنيدن حرفهاي حاجي غلامرضا ذوق زده شده بودم ودر پوست نمي گنجيدم چون از دست استاد قالي باف كه هرروز مرا كتك مي زد دلم خون بود وحالا مي توانستم به بهانه ي رفتن به مدرسه از كار قاليبافي سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه اي بكشم .دقايقي طول كشيد تا سپاه دانش وراهنماي تعليماتي وآقاي بهنيا در كوچه هاي روستا چرخي زدند وبه ميدان ده با ز گشتند و با يك مرد ازاهالي روستا كمي صحبت كردند وبعد سپاه دانش را به باغ آقاي بهنيا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذيرايي كندوراهنما ي سپاه دانش وآقاي بهنيا-خداوند هردوراغريق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشين باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم كه صبح براي رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادي خوابم نمي برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در كنارجوي آبي كه ازكنار ميدان روستا واز ميان خانه هاي ده مي گذشت آب بازي مي كرديم ومادرم داشت لباس مي شست ودوسه مرد هم در ميدان ده -كه سربارريز-نام داشت منتظر بودندكه سپاه دانش با لباسهاي مرتب واطوزده حدود ساعت:/07:30 بامدادبه ميدان ده آمد وبعد از سلام وعليك واحوال پرسي بادومردي كه آنجا آماده بودند.حرفهايي زد ومعلوم شد كه بايد از مردم روستا با صداي بلند دعوت كنند تا شناسنامه هاي فرزندان مدرسه اي خود را بياورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت كند وبه شهر برود وبراي آنها كتاب وقلم ودفتر وغيره تهيه كند وبه روستابر گردد .يك نفر با صداي بلند جارزد وفريادزد : اهاي مردم ده !شناسنامه هاي بچه هاي خود را بياوريد تا اسم آنها رابراي مدرسه بنويسند ويك نفر برداشت وگفت كو؟بچه اي كه به مدرسه برود. همه پشت كار قاليبافي هستندوكسي بچه نمي دهد كه به مدرسه برود ومرد ديگري كه حاجي محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:اين بچه واشاره به من كرد ومن هم كه خيلي ذوق مدرسه رفتن داشتم ودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپريدم توي خانه ي خود وشناسنامه ام را فورا آوردم وبه دست شوهر عمه ام دادم تا او بدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولين اسمي را كه براي مدرسه نوشت ويادداشت نمود.اسم من بود وكم كم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سيزده (13) نفر را براي رفتن به مدرسه آقامعلم روزهاي بعد يادداشت كرد وسپس.از مردم ده براي رفتن به شهر راهنمايي و كمك خواست تاروانه ي شهر شود روستا از خودماشين نداشت واتوبوسي هم كه از روستاي شش كيلومترپايينتريعني نوفرست به شهر ميرفت وغروب بر مي گشت رفته بود .باز هم همان حاجي غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده كرد ويك نالين رنگين نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 14 كيلومتر راه را بپيمايد تا به لب جاده ي بيرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشينهاي عبوري كه از زاهدان مي آيند به شهربيرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر كار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ي موقتي ديشب آماده شد وما هم با حاجي غلامرضاالاغ را به كنار قبرستان ده وكنار ّباغ آقاي بهنيا آورديم تا وقتي آقا معلم برسد بتواند سوار آلاغ شود .وقتي معلم آمد كه راهي شهر شود پرسيد چگونه بايد سوار الاغ شوم وصاحب الاغ - الاغ را بكنار بلندي برد وبا معذرت خواهي فراوان پريد بالاي آلاغ وگفت : اين جوري سوار شويد.بعدپايين آمد والاغ را ايستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارالاغ شد وراه افتاديم به سوي جاده.بعد از دوساعت به كنارجاده رسيديم ونيم ساعتي هم طول كشيد تا يك كاميون باري از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهاي بعدمن- سوار كاميون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالي آلاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماري مي كردم كه چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول كشيد تا معلم از شهربه روستاي ما كوچ نهارجان يا همان كوچ خراشاد برگشت ومقداري نقشه و وسايل ديگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام اين سه شبانه روز نمي خوابيدم ومنتظر بودم معلم بيايد ومن زودتربه مدرسه بروم.شبي كه سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد كه 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ي رفتن به كلاس سپاه دانش شديم وقبل ازرسيدن به باغ آقاي بهنيا كه معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،مي خوانديم:خورشيد خانم آفتاب كن يك مشت برنج تو آب كن ما بچه هاي كرديم ازسرمايي بمرديم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بيرون آمد وماراصدا زد كه به پشت بام برويم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشينيم وما هم اين كار راكرديم.معلم به نزد ما آمد وسلام كرد واسم تمامي بچه ها رايك به يك پرسيد.من آخرين نفري بودم كه در كنار ديگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلي است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا كنيد.آنگاه چند نقشه آورد وروي ديوار نصب كرد كه روي يكي، چهار قوري بودوروي ديگري چهار آهوبودوروي ديگري چهار كاهوويا روي ديگري چهار سيني بود كه يكي باسه تاي ديگر فرق داشت ومثلا يكي از قوري ها دسته نداشت ويكي ازآهوها دم نداشت و.به همين طريق .ازتماي بچه هاخواست كه :صداي آهو كاهورا با صداي بلندفرياد كنند وبگويند : اخرآهو وكاهو ٌصداي اودارد وبعد گفت درنوشتن هم آخر آهو صداي (او )دارد ونيز:گفت آخر قوري وسيني هم صداي :(اي) داردودرموردنقشه هاي بعدي هم همين طورتوضيح داد ووقتي از همه ي بچه ها خواست كه در قوري ها چه فرقي مي بينندهمه ي افراداشتباه پاسخ دادند ووقتي ازمن پرسيد : شما بگو .گفتم :يكي از قوريها دسته ندارد ويكي از آهوهادم ندارد.پرسيد اسم شما چيست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ي بچه ها گفتّ براي آقا محمد حسن دست بزنيدوهمه دست زدندوبا لاخره نزديك ظهرگفت: برويد به خانه هاي تان وبعدازظهر ساعت 2- دوبار ه به كلاس بياييد وماهم عصر به كلاس آمديم وبعداز توضيحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتيم در حالي كه هيچ بچه اي هم گريه نكرده بود وهمگي هم از داشتن چنين معلم خوبي خوشحال بوديم ودر پوست خود از شادي نمي گنجيديم.وبه اينترتيب روز اول ودوهفته ي اول مادر مدرسه صرف آموزش از روي نقشه ها شد وتا درسفربعدي آقامعلم از شهر براي ماكتاب ودفتر وقلم آورد واولين كلمه اي كه به ما ياد داد :آب وبابا بودومن هم درسن دوازده سالگي به مدرسه پا نهادم و توانستم در طول يك سال مدرسه سه كلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهي كلاس چهارم در روستاي مجاوريعني خراشاد شوم. واكنون كه اين خاطرات رابراي شما خوبان بيان مي كنم 48 سال از آن تاريخ گذشته است واكنون بيش از چهل وبلاگ وبيش از 90 فتوبلاگ و آلبوم عكس در سايتهاي ايراني وجهاني ايجاد كرده ام و به نوشتن مشغولم مويد باشيد يادآن روز اول مدرسه وآن معلم دور از ديار بخيرباد .محمد بنده خداي تعالي---
آمد شب ميلاد علي شمس خراسان فرزند نبي ،رهبردين،حامي قرآن
ده مژده كه امشب شده عالم همه گلشن زاين شمس ضحا كشور ايمان شده روشن
اي نور خداوند تبارك به تو احسن كز مقدم تو گشته فزون رونق ايران
شددر شب ميلادي آن سيد ورهبر از سجده به شكرانه حق موسي جعفر
اندر بر معبود بدي او بزمين سر زاين نعمت والا گهر خالق سبحان
شمسي كه ازاو مي نگرم نور خدا را اندر طلبش گردش اين ارض وسمارا
هرزنده دلي برده سويش دست دعا را اوحجت حق است ومدكار ضعيفان
خرم به جنان فاطمه وحيدر كرار لبخند زند بر رخشان احمد مختار
اين مژده به حيدر رسد از جانب دلدار كز نسل تو آمد بجهان خسرو خوبان
فوج ملك وخيل رسل مدح سرايند بادسته گلي سوي نبي رو بنمايند
تبريك كنان اذن بگيرند وبيايند از بهر زيارت بزمين خرم وخندان
آمد بجهان آنكه جهان آمده بهرش جن وملك وحور وجنان آمده بهرش
شمس وقمر وكون ومكان آمده بهرش آن رهبر ارزنده وروشنگر انسان
هم ثامن وهم ضامن وهم حجت دين است هم رهبر وهم سرور وهم يار ومعين است
ازسوي خدا بر همه آيات مبين است از نور رخش خلق شده حوري وغلمان
مردم همه مشتاق بفردوس برينند تا آنكه در آنجا رخ زيباي تو بينند
افسوس اگر ماه جمال تو نبينند درروز جزا اي پسرختم رسولان
اي خسرو خوبان تو غريب الغربايي وي حجت يزدان تو معين الضعفايي
چون مور ضعيفي بدرت (كرببلايي) ران ملخ آورده به دربار سليمان
بنقل از :شكوفه هاي غم -اثر طبع ناد علي كربلايي-صص۳۱۱-۳۱۲ -انتشارات خزر -تهران
از كينه ي ديرينه ي منصوردوانق ،يا جعفر صادق
مسموم شد از زهر جفا جعفر صادق ، يا حجت خالق --
آن حجت دين ، نور مبين ،مظهر يكتا سبط نبي وشبل علي نوگل زهرا جان حسنين وعلي وباقر اعلا
جعفر ششمين حجت حق آيت ناطق ----
آن صاحب مذهب كه ازاومانده درايام گرديدعيان گشت بپا
مذهب اسلام زد سكه بدين جعفري و ساخت به اتمام
شرع نبوي كرد عيان بين خلايق ----
آن شيخ ائمه كه بدي نيك جلالش هفتاد ويكم بود زسن دوره ي سالش از كيد خسان بود فزون رنج وملالش
گويم كه چها گشت بر آن حجت خالق ----
فرياد زبيرحمي اعداي جفاكار بس جور وستم كرد بر آن سيد ابرار خون گشت دل سرور دين صادق اطهار
از كينه ي منصور جفا پيشه ي فاسق ---
منصور لعين ريخت بسي طرح جفا را در نيمه شبي خواند ببر نور خدا را ازرد زكين خاطر آن شمس هدي را
بس جور وجفا كرد برآن خسرو حاذق ---
بنمو دطلب نيمه شبي سروردين را بس كرد جسارت زجفا نور مبين را عازم زپي قتل شد آن شاه امين را
بيداد بسي كرد بر آن مظهر خالق ---
از زهر جفا گشت شهيد آن شه ايجاد در ارض بقيع گشت دفين در بر اجداد از اشك بصر (آذر ) نالان به يم افتاد چون ني به نوا شد زغم جعفر صادق ---
نقل ازديوان آذر خراساني ـجلد سوم -صص ۱۳۲- ۱۳۳
انتشارات طوس -مشهد مقدس -۱۳۸۴ هجري قمري
روستاي كوچ خراشاد كه در شاهنامه هم نام آن آمده است .بيش از شانزده هزار سال تاريخ دارد .اين روستا يك آسياي آبي داشته است كه تاريخ طولاني داشته است وكندم مردم به وسيله ي همين آسيا وبا آب قنات روستا به آرد تبديل مي شده است اما دردودهه ي قبل اين آسيا بوسيله ي شخصي كه برروي آسيا منزل داشته است اين آسيا تبديل به چاه توالت گشته است واز ميان رفته است .اين شخص خودش را بسيار مذهبي وديندار هم مي داند قنات اين روستا هزاران سال تاريخ دارد وآب آن آن از گواراترين آبها وشيرين ترين آب موجود در منطقه است واّ ان بسيار سرد است بطوري كه بيش از يك دقيقه نمي توان دست را در زير آب قنات نگه داشت ودرختان اطراف جوي آب روستا كه به اين روستا بسيار صفا وطراوات مي بخشيد پس آز آنكه جوي مسير آب قنات به كشمان ده توسط جهاد سازندگي با سيمان نوسازي شد همه ي درختها خشك گرديده واز صفا وطراوت افتاده است در اين روستا روحيانيون بسياري زندگي مي كرده اند كه در يك صد سال اخير خاندانهاي :آخوند هاشم -آخوند ملا عباس _ آخوند ملاحسن _ آخوند ملا علي _آخوند ملامحمد _ آخوند »لا محمد حسن _آخوند ملا مصيب _ملا محمد بخش الله _ ملامحمد حسين بخش الله -ملا علي بخش الله ملا محمد حسن صبوري _محمد رضا صبوري وبسياري ديگر بوده اند كه من نام آنهارا دقيقا نمي دانم -درويش حسن حاجي رضا ودرويش ومداح ومرشد كربلايي علي افروز وفرزندان كربلايي علي افروز بنام هاي : مسلم -غلامرضا -غضنفر-محمد افروز همه از نوحه خوانان ومنبرروان ومداحان سر شناس اين روست بوده اند محمد حسين كوچي -محمد علي كوچي -حاجي غلامرضا كوچي -رجب علي اسلامي نيا - سليمان كوچي - رضا علي آبادي --يوسف صبوري - وفرزندانش وده ها نفر ديگر از مداحان ونوحه خوانان عصر حاضر درروستاي كوچ بوده اند .امردان نيك نام آين روستا مي توان از مرحوم محمد حسين حبيب نيا ومحمد علي حسن زاده مفرد به عنوان دبيران شيمي ونيك نام شهربيرجند ياد كرد .مرحوم محمد بهنيا پدر دكتر محمدرضا بهنيا از كامندان سر شناس داگاه بيرجند ونيز اداره ثبت اسناد بوده است كه سالهاست به رحمت خدا پيوسته است آقاي اسحاق يادگار از خدمت گذاران ژاندارمري بوده است كه به رحمت حق پيوسته است .آقاي ذبيحالله فتاحيان از اولين مرداني است كه در اداره پست زاهدان وبعدا در اداراره پست بيرجند سالها خدمت به خلق نموده است واكنون سالهاي باز نشستگي خود را در روستا بكار كشاورزي مي گذراند وبه دنبال او ده هانفر د اداره پست مشغول بكار شده اند وچند نفر هم به افتخار باز نشستگي نائل شده اند حميد بهنيا نيز از بازنشستگاني است كه سالها در پست هاي مختلف من جمله پست معاونت بانكهاي تهران (ملت فعلي ) -بانك فرهنگيان وچند بانك ديگر خدمت نموده است .قامحمد حسن اسايش از دبيران فعال ونيك نام در رشته ي زبان وادب فارسي است كه چند سالي است به افتخار باز نشستگي نائل شده است وآثار زيادي در همكاري با بر نامه ي فرهنگ مردم راديو ايران دارد واكنون بيش از چهل وبلاگ وبيش از 90 آلبوم عكس <فتوبلاگ در سايتهاي مختلف ايران وجهان دارد ووبلاگ : همراه با چهارده معصوم ( عليهم السلام)وياران _او در سايتهاي مخنلف قابل مشاهده مي باشد .ده ها نفر كارمند از اين روستا در ادارات مختلف پست -كويرتاير - فرودگاه ها وارتش ونيروي انتظامي به خدمت مشغولند ودر شهر هاي زاهدان -چابهار ايران شهر زابل -مشهد -بيرجند -بجنور وسبزوار -سمنان وتهران وديگر نقاط كشور مشغول به خدمت مي باشند .روستاي كوچ خراشاد مسير كاروانهايي بوده است كه از سيستان به كرمان ازاين منطقه مي گذشته اند وبالعكس .قلعه ي اين روستا هم خود حكايتي دارد كه گوشه اي از آن به سمع ونظر خوانندگان مي رسد ك مي گوين تركهاي تيموري آمدند وروستاي نوفرست را در شش كيلومتري شمال روستاي كوچ تصرف كردند وسپس هوس نمودند كه روستاي كوچ را هم تسخير كنند وازراه كوه آمدند تاوادرد روستا شوند .گويند : قلعه بان روستاي كوچ به آنها اخطار كرد كه وارد روستا نشوند وبه آنها با اشاره فهماند كه كلاه خود را بر سر بوته ي بلند جنجرسك-كه يك متر ارتفاع دارد -بگذارند -قلعه بان كلاه آنه را نشانه رفت وسپس به آنها با زبان اشاره فهماند كه دوريالي يآ دودرهمي آن زمان زمان راوسط دوانگشت دست خود قرار دهند وآنها اين كار راكردند <قلعه بان دوريالي را نشانه رفت بي آنكه به انگشتان دست تير اصابت كند .تركهاي تيموري كه اين هنرمندي قلعه بان كوچرا به چشم ديدند .ازورود ده منصرف شدند وبه نوفرست باز گشتند وكفتند ما با اين مردم نمي توانيم بجنگيم .از آن تاريخ هر اتفاقي كه رخ مي داداد آن اتفاق را به سالي كه تركها از اين روستا كوچ كرده بودند مي سنجيد ند .چنين شد كه كم كم نام كوچ تركها براي اين روستا باقي ماند وگاهي به طنز گويند : فلان كس از كوچ تركهاست .لاخ مزار كوچ هم ديدن دارد زيرا صدها نگاشته وسنگ نوشته ازدوران مختلف تاريخ در اين سنگ نگاره كشف گرديده است وعلاوه براين مردم روستا معتقدند كه بي بي زينب خاتون (خواهر امام رضا در اين محل يك شب خوابيده است واز آنجا به روستاي كاهين رفته وأر آنجااز دنيارفته است ومدفن اودر روستاي كاهين زيارتگاه مردم مومن است ومردم هم اعتقاد دارند لاخ مزار كوچ مراد بخش است .در 2كيلمتري شرق روستاي كوچ هم محلي است كه به قبرستان جهود يا مجوس ويا همان قبرستان گبر ها كه منظور زردشتيهاست -معروف است ومي گويند قبرستان زگبرها در گوال اوگز وتا چند سال پيش درخت شاه توتي هم در آن محل بوده است كه چند سالي است از بين رفته است .....ادامه روستاي كوچ نهارجان يا روستاي كوچ خراشاد در فرصتي ديگر به سمع خوانندگان خواهد رسيد .محمد بنده خداي تعالي....
تاشد آيينه ي رويت دل دانشور ما جز خيال تو هوايي نبود در سر ما
تا نهاديم سر خويش به خاك قدمت تاج بخش است به شاهان جهان افسر ما
به عنايت نظر افكن همي بر من زار سعداكبر شود از يك نظرت اختر ما
سايه اي بر دل زارم فكن از لطف كه نيست غير لطف تو در آفاق ،كسي ياور ما
گر نثارت دل وجان خواهي اينك دل وجان ور فدايت تن وسر ، اين تن ما ، اين سر ما
به صفايت اگر اي ماه بدوران كس نيست به وفا هم نبود هيچ كسي ، همسر ما
اي ولي الله ، اي حجت حق ، وه چه شود كه چو خورشيد بتابي به بام ودر ما
نقش شاهنشهيت نيست گر ازروي كرم تو بگويي كه (كمالي ) است غلام در ما
اثر طبع كمال سبزواري -به نقل از ص ۵۰ -سرودهاي امام مهدي -انتشارات قلم -قم -گرد آورنده : حسين حقجو